در این مطلب، به بررسی Loving Vincent، یکی از آثار کمتر شناختهشدهی صنعت سینمای مستقل در سال ۲۰۱۷ خواهیم پرداخت. با گیمان همراه باشید.
قانون نانوشتهای به قدمت خود سینما در بین علاقمندان هنر هفتم وجود دارد که میگوید: درصد عظیمی از با کیفیتترین و زیباترین فیلمها، از سازندگان مستقل نشات میگیرند. هر سال هم انیمیشنهایی رنگارنگ و پر از طنز و کودکان تو دل برو، با تبلیغات عظیم استودیوهای بزرگ هالیوودی، خود را در رادار محصولات شناخته شده قرار میدهند و اگر هم خوش شانس باشند، میتوانند تا مدتی معلوم سر زبانها باشند و شاید هم جایزهی مهمی را دریافت کنند. اما در این بین، تعدادی از این آثار در ردهبندی انیمیشنهای عامهپسند و معمول قرار نمیگیرند. این گونه انیمیشنها غالبا لحن جدی و بزرگسالانهتری را دنبال میکنند. اما شک نداشته باشید که میتوانند بار مفهومی و هنری به مراتب بالاتری نسبت به آثار معمول داشته باشند. Loving Vincent یکی از این انیمیشینها است که خاطرهی خوب تماشای آثاری همچون “باد برمیخیزد” از میازاکی یا “مری و مکس” را برای تماشاگر زنده میکند. شاید با تماشای پوستر و خواندن نام فیلم، فکر کنید که با بیوگرافی یا مستندی از زندگی ون گوگ، پدر نقاشی مدرن طرف هستید، اما این چنین نیست.
یک سال پس از خودکشی و مرگ وینسنت ون گوگ، پستچی او، جوزف، آخرین نامهای که ون گوگ در زمان مرگش نوشته را هنوز در اختیار دارد و از پسرش، آرماند رولن، میخواهد تا نامه را به دست برادر وینسنت برساند. آرماند هم که دل خوشی از ون گوگ و رفتار مرحوم در زمان حیاتش نداشته، در ابتدا این خواسته را نمیپذیرد. او با اصرار پدر، قبول میکند که نامه را برساند، اما همچنان رغبت چندانی به این کار ندارد. آرماند به شهر محل اقامت ون گوگ، اووِر (Auvers) سفر میکند تا با پرس و جو از اهالی شهر بتواند آدرسی از تئو ون گوگ گیر بیاورد. پس از تحقیقات فراوان و شنیدن تعاریف مردم از ون گوگ و اخلاقیاتش، آرماند پی میبرد که ون گوگ خودکشی نکرده و احتمال دارد که او به قتل رسیده باشد. شرایط عجیب و ابهامات پیرامون مرگ ون گوگ هم احتمال قتل او را پر رنگ تر جلوه میدهد.

آرماند رولن (با بازی داگلاس بوث) شخصیت اصلی انیمیشن است و با اینکه دل خوشی از ون گوگ و اخلاقیاتش ندارد، راهی سفری به شهر محل سکونت وینسنت میشود که تصوراتش را نسبت به او تغییر میدهد.
فقط چند دقیقه پس از شروع فیلم، متوجه وجه تمایز آن با یک انیمیشن معمولی میشوید. انیمیشن Loving Vincent توسط گروهی صد نفره و به صورت دستی نقاشی شده است، اما این تنها قسمت عجیب و در عین حال زیبای ماجرا نیست. سبک نقاشی و هنری این فیلم اکسپرسیونیسم است، یعنی همان سبکی که ون گوگ آن را خلق کرده، در ساخت این فیلم استفاده شده است! همین موضوع Loving Vincent را به یکی از خلاقانهترین آثار چند وقت اخیر تبدیل میکند که داستانی سر راست و خالی از اضافات را روایت میکند. گروهی از هنرمندان برجستهی بریتانیایی، تیم بازیگران/صداگذاران را تشکیل میدهند. از داگلاس بوث و جروم فلین تا سرشا رونان و هلن مککروری همه برای شخصیتهای خود سنگ تمام گذاشتهاند. شخصیت پردازیهای داستان کاملا قابل قبول و فکر شده است و همچنین توسط بازیگران شخصیسازی شده و تفاوت عقاید کاملا در آنها مشهود است. شیوه ساخت و نقاشی سکانسها به هیچ عنوان کار سادهای نبوده است.
این سبک انیمیشنی نوآورانه با موسیقی کلینت منسل به تکامل رسیده است.

در ۲۳ دسامبر ۱۸۸۸، ون گوگ که از افسردگی رنج میبرد، با یک تیغ ناحیه پایینی گوش سمت چپش را میبرد و سپس آن را لای دستمال میگذارد و به یک روسپی میدهد!
همهی شخصیتهای حاضر در فیلم واقعی هستند و خود ون گوگ پرتره برخی از آنها را در زمان حیاتش کشیده است. حضور آنها در این انیمیشن و با این داستان، به گونهای است که انگار آنها هر کدام در حال کنار آمدن با مرگ پدر و خالق خود هستند و تعداد قلیلی از آنها حتی مرگ خالقشان را قبول نمیکنند و به دنبال حقیقت ماجرا میگردند. Loving Vincent تا به این جای کار، نامزد بهترین انیمیشن در مراسم گلدن گلوب امسال بود و اگر بخواهم پیش بینی کنم، با توجه به سبک و سیاق خاصش، احتمال نامزدی این انیمیشن در مراسم اسکار سال ۲۰۱۸ هم وجود دارد. به جرئت میتوان گفت این انیمیشن، با هر اقتباسی که تابحال از زندگی وینسنت ون گوگ ساخته شده، متفاوتتر و خلاقانهتر بوده و پر است از سکانسهای چشمنواز. همچنین باید گفت تنها نقطهی قوت این فیلم در نوآوری آن نیست، بلکه هیو ولشمن و دوروتا کوبیلا، کارگردانان این انیمیشن، بار دیگر ثابت کردهاند که میتوان بدون بودجهای سنگین و از طریق کمپین کیکاستارتر، اثری خلق کرد که مخاطبان و هنرمندان را تحت تاثیر قرار داد. Loving Vincent، با وجود مشکلات خفیف داستانی، فیلم بسیار خوبی است که میتواند شما را در دنیای شخصیتهای خود غرق کند و در پایان، به تفکر وادارتان کند. این انیمیشن به نوعی رسالت اصلی سینما را به ما یادآوری میکند و همان چیزی است که در عصر سینمای کلیشهای، میتوان به آن پناه برد.