در این مقاله قصد داریم تا بهطور دقیقتری به دلایل شکست فیلم مورد انتظار و ابرقهرمانی Justice League بپردازیم. با گیمان همراه باشید.
در سال ۲۰۱۳، فیلم Man of Steel به کارگردانی زنک اسنایدر اکران شد تا با کسب موفقیت نسبی در باکس آفیس (هر چند پایینتر از انتظارات سازندگان)، مهر تاییدی باشد بر ساخت یک دنیای سینمایی از ابرقهرمانان دیسی؛ مشابه کاری که مارول از سالها قبل در حال انجام آن بود. دومین فیلم از این دنیای سینمایی علیرغم بهره بردن از حضور دو ابرقهرمان پر طرفدار، یعنی بتمن و سوپرمن، به دلیل ضعفهای بسیار در شخصیت پردازی و روایت داستان، آنچنان که باید و شاید در باکس آفیس عملکرد خوبی نداشت. این روند با فیلم Suicide Squad ادامه یافت تا اینکه بالاخره فرشتهی نجات برادران وارنر و دیسی، یعنی Wonder Woman از راه رسید. این فیلم اگرچه نتوانست رکورد Batman v Superman: Dawn of Justice را در فروش جهانی با فاصلهی بسیار اندکی بشکند اما در جلب نظر منتقدان، طرفداران سینما و صد البته طرفداران کمیکهای دیسی موفق عملکرد کرد. این اتفاق، نتیجهی تغییر سیاستهای سازندگان بود که طی آن، شاهد بهره بردن از فرمولهای شرکت رقیب، یعنی مارول در این فیلم بودهایم؛ دیگر از اتمسفر و فضاسازی تاریک و البته بدون عمق Dawn of Justice خبری نبود و المان طنز، اهمیت اساسی در جریان فیلم پیدا کرده بود.
در چنین شرایطی، همه انتظار داشتند روند رو به صعود دنیای سینمایی دیسی با اکران Justice League ادامه یابد؛ اما متاسفانه این اتفاق رخ نداد تا بار دیگر ناامیدی بر سازندگان فیلم و البته طرفداران سایه افکند. سازندگان از این جهت دچار ناامیدی شدند که همچنان و پس از اکران پنج فیلم از دنیای سینمایی خود، هنوز نتوانستهاند ذرهای به رکورد شکنیهای فیلمهای ابرقهرمانی مارول نزدیک شوند. در مقابل، طرفداران نیز از این جهت ناامید شدند که دنیای سینمایی دیسی هنوز نتوانسته به ثبات برسد. همانطور که پیش از این نیز به آن اشاره کردم، این یادداشت تنها به دلایل شکست فیلم Justice League میپردازد و قرار نیست صحبت چندانی از نقاط قوت فیلم به میان بیاید. بنابراین، اگر خواندن نقد را ترجیح میدهد، توصیه میکنم نقد و بررسی این فیلم را از طریق این لینک مطالعه کنید.
یکی از ایرادهای بزرگی که در فیلم Dawn of Justice وجود داشت، این بود که دو شخصیت بتمن و زن شگفت انگیز بدون هیچ گونه پیش زمینهای وارد خط داستانی شدند. البته سکانسهای آغازین فیلم، نگاه کوتاهی به دوران کودکی بروس وین و البته قتل غم انگیز پدر و مادرش دارد اما وضعیت برای دایانا بسیار اسفناکتر بود و هیچ اطلاعاتی از این شخصیت در اختیار مخاطب قرار نمیگرفت. این اشتباه، دوباره در فیلم Justice League بهطور کاملاً دقیقی تکرار شده است. در این فیلم، برای اولین بار شاهد حضور سه شخصیت فلش، سایبورگ و آکوآمن روی پردهی نقرهای سینما هستیم و اتفاقی که برای بتمن و واندر ومن رخ داد، این بار برای این سه کاراکتر تازه وارد رخ داده است. المان شخصیتپردازی نقش بسیار اساسی در ایجاد همذات پنداری بین مخاطب و شخصیتهای داستان ایفا میکند و اگر به شکل درستی صورت نگیرد، میتواند تاثیر منفی بگذارد. مخاطب، زمانی به سرنوشت یک شخصیت اهمیت میدهد که دربارهی گذشته، انگیزهها و البته ویژگیهای رفتاریاش بداند.

لایو اکشن یا انیمیشن؛ مسئله این است!
البته در نسخهی اکران شده، جاس ویدون سعی کرده تا مقداری از اشتباههای گذشتهی فیلمهای اخیر دیسی، درس عبرت بگیرد. داستان در این فیلم، نگاهِ گذرایی به زندگی بِری آلن (فلش) دارد و اشاره میکند پدرش زمانی که بری تنها نه سال داشته است، مادرش را به قتل میرساند. با وجود این، بری به بیگناهی پدرش ایمان دارد و هر چند وقت یکبار نیز به دیدنش میرود. در چنین شرایطی، چندین سوال پیرامون زندگی او مطرح میشود که هرگز پاسخی برای آنها نمییابید؛ برای مثال، میتوان به این دو سوال اشاره کرد: در این مدت همراه چه کسی زندگی میکرده و بدون داشتن یک شغل درست و حسابی، چگونه توانسته آن لوازم را تهیه کرده و در انبار خود قرار دهد یا او چه چیزی میداند که طبق آن، پدرش بیگناه بوده و چند باری نیز درخواست واخواهی داده است؟ نقاط گنگ در شخصیتپردازی فلش به همین مورد ختم نمیشود. زمانی که بروس وین به محل زندگی بری روانه میشود، پس از معرفی هویت ابرقهرمانیاش، از او درخواست کرده تا به تیمی که مد نظرش است، بپیوندد. او نیز بدون معطلی این پیشنهاد را میپذیرد و در پاسخ به سوالی پیرامون دلیل آن، میگوید که به چند دوست نیاز دارد. فیلم این را به مخاطب میگوید که بری به دلیل تفاوتهایش هیچ دوستی ندارد و به بیان دیگر، فردی منزوی است. یک فرد این چنینی، باید مشکل زیادی در هنگام صحبت و برقراری ارتباط با دیگران داشته باشد؛ اما چنین چیزی را جز در یک صحنه که بری اسمها را جابهجا میگوید، نمیبینیم. در واقع، بری بیشتر از اینکه شبیه یک فرد منزوی باشد که هیچ دوست صمیمی ندارد، شبیه یک جوان عادی است که یک زندگی کاملا عادی (!) داشته است.
شرایط برای سایبورگ نیز کم و بیش به همین منوال است. در فیلم بیان میشود که ویکتور استون (سایبورگ) سابقاً یک ورزشکار موفق در رشتهی فوتبال آمریکایی بوده؛ اما در عین ناباوری، یک تصادف او را به کام مرگ میکشاند. پدر او که به دلیل مرگ همسرش در گذشتهی نه چندان دور، ضربهی روحی شدیدی دیده بود، تمام تلاشش را به کار میگیرد تا تنها داراییاش در زندگی را دوباره بازگرداند. نتیجهی تلاشهایش نیز بازگشت پسرش در قالب یک سایبورگ است. البته همه چیز آنطور که سیلاس انتظار داشت، پیش نمیرود. ویکتور که نمیتواند با شرایط جدیدش کنار بیاید، گوشهگیر میشود و زندگی در اتاقی تاریک را ترجیح میدهد. با کمی نگاه دقیق به همین موارد، به راحتی قابل درک است که سکانسِ معرفی سایبورگ میتوانست اثری به شدت تاثیرگذار باشد؛ اثری که نه تنها المانهای فیلمهای ابرقهرمانی، بلکه المان فیلمهای ژانر ورزشی نیز میتوانست در آن جای بگیرد. سکانسهای معرفی این شخصیت میتوانست در عین حال که تلاشهای شخصیت اصلی داستان برای تبدیل شدن به ورزشکار حرفهای را به تصویر میکشد، نگاهی نیز به رابطه پدر و پسری داشته باشد تا بار احساسی فیلم حفظ شود. سپس همانند فیلمهای ژانر ورزشی، روند انحطاط شخصیت اصلی آغاز میشد و … . شرایط آکوامن هم چندان فرقی با دیگر ابرقهرمانان ندارد. به جز در سکانسی کوتاه که شامل گفتگویی میان این شخصیت و مرا میشود، اطلاعات چندانی از این ابرقهرمان در اختیار مخاطب قرار نمیگیرد که البته همین مقدار جزئیات هم برای افرادی که هیچ آشنایی با او ندارند، گیجکننده خواهد بود.
دایانا در بخشی از این فیلم از استپنولف به عنوان «پایاندهندهی دنیاها» یاد میکند که فکر میکنم کلیشهای ترین راه ممکن برای معرفی یک شخصیت شرور در فیلمهای ابرقهرمانی است و مشابه آن را پیش از این در بسیاری از فیلمها دیده بودیم
مورد بعدی که فکر میکنم بیش از حد عجیب و البته غیرمنتظره باشد، ضعف سازندگان در به تصویر کشیدن جلوههای ویژه بود. با در نظر گرفتن بودجهی ۳۰۰ میلیون دلاری، فکر نمیکنم هیچ مخاطبی انتظار چنین صحنههایی را داشته باشد. جدا از سکانس آغازین فیلم که عوامل جلوههای ویژه نتوانستند به شکل طبیعی، سبیل را از چهرهی هنری کویل حذف کنند، ضعفهای بسیار دیگری نیز وجود دارد. البته نمیتوان از این مسئله چشم پوشی کرد که طراحی و پرداخت سکانسهای فیلم، هیجان انگیز و البته سرگرمکننده هستند؛ اما کیفیت اجرایی آنها تحت هیچ شرایطی برای یک فیلم ابرقهرمانی هالیوودی قابلقبول نیست. این مشکلات در نبرد پایانی فیلم به اوج خود میرسند. برای درک بهتر مشکلات این فیلم در زمینهی جلوههای ویژه، میتوانید مقایسهای میان بافتهای فلزی سایبورگ با آیرون من یا اُلتران انجام دهید. بدون اغراق و البته جانبداری، باید گفت طراحان جلوههای ویژهی مارول در زمینهی خلق شخصیتهای این چنینی عملکردی بسیار عالی داشتهاند. مشکل دیگر، مربوط به شخصیت استپنولف میشود. او نیز بسیار غیر طبیعی طراحی شده است و تحت هیچ شرایطی، مناسب یک فیلم لایو اکشن نیست. فکر میکنم کمتر کسی با دیدن تصویری که در ادامه قرار داده شده، به ذهنش خطور کند که این تصویر به یک فیلم لایو اکشن مربوط میشود، نه یک انیمیشن یا بازی ویدیویی! مشکلات به همینجا ختم نمیشود. در نبرد پایانی فیلم که از یک سری جهات شباهتهایی با نبرد پایانی The Avengers: Age of Ultran دارد، بار دیگر ضعفها خودنمایی میکنند. انفجارها، تخریب ساختمانها و دیگر اتفاقاتی که در جریان نبرد رخ میدهند، به هیچ وجه قابل مقایسه با کیفیت اجرایی همین اتفاقات مشابه در محصول مارول نیستند. در این میان، موسیقی متن فیلم نیز حرفی برای گفتن ندارد. هر چند دنی الفمن سابقهی ساخت موسیقی برای فیلمهای ابرقهرمانی را در پروندهی کار خود داشته است، اما عملکردش در این این فیلم در بهترین حالت ممکن، در حد معمولی و قابلقبول است. برای مقایسه، توصیه میکنم سکانس آغازین Dawn of Justice را به یاد بیاورید؛ سکانسی که در آن بروس وین سعی میکند تا جان کارمندانش را نجات دهد. در این سکانس، هانس زیمر، موسیقیدان برجسته آلمانی، در یک کلام عالی عملکرده است تا در لحظه لحظهی آن هیجان و اضطراب به مخاطب منتقل شود. یا میتوان به سکانس دیگر این فیلم اشاره کرد؛ سکانسی که در آن بروس شاهد مرگ والدین خود است و تِرَک Beautiful Lie تاثیر گذاری آن را چند برابر کرده است.

کلیشهای فراتر از کلیشهها
یک ضرب المثل فارسی وجود دارد که بدون شک همهی شما با آن آشنایی دارید. این ضرب المثل میگوید: آشپز که دوتا شد، غذا یا شور میشود یا بینمک! مصداق بارز این ضرب المثل، فیلم Justice League است. با توجه به اخبار، سکانسها به طور کامل فیلمبرداری میشوند، اما در جریان انجام کارهای نهایی، اسنایدر به دلیل خودکشی دخترش، پروژه را ترک میکند. پس از این اتفاق، ویدون که سابقهی ساخت فیلم The Avengers را در پروندهی خود داشته است، به عنوان کارگردان جایگزین انتخاب میشود. او تصمیم میگیرد تا با فیلمبرداری دوبارهی برخی از سکانسها، تم و فضای کلی فیلم را از حالت تیره و تار به حالت روشنتر و امیدوارانهتری سوق دهد. در نتیجه، لحن و شخصیتپردازی شخصیت سایبورگ دچار تغییراتی میشود که البته اطلاعات چندانی از جزئیات آنها در دسترس نیست. همچنین در یکی از سکانسهای آغازین، دایانا را مشاهده میکنیم که جان تمامی افراد بیگناه را در جریان یک گروگانگیری نجات میدهد، این در حالی است که با توجه تریلرهای اولیه، ساختمان منفجر و در نتیجه تعدادی از گروگانها کشته میشوند. اما تغییرات به همینجا ختم نمیشود. با توجه به برخی گزارشات، مدیر عامل وارنر علاقهای به طولانی شدن فیلم نداشت، بنابراین برخی از سکانسهای فیلم حذف میشوند که شامل گذشتهی ابرقهرمانان جدید بوده است. فکر میکنم، خواندن همین چند سطر برای درک مسیر پر فراز و نشیب این فیلم برای اکران شدن کافی باشد. فرق شرایط ساخت این فیلم با ضرب المثل در این است که اینبار سه نفر در نتیجهی نهایی دست داشتند؛ بدین صورت که هر کدام تا جای ممکن سلیقهی خود را در آن به کار گرفتند.
زمانی که ساخت بازسازی سوپرمن به زک اسنایدر سپرده شد، این کارگردان آمریکایی تصمیم گرفت برخلاف آنچه که مارول در حال انجام آن بود، فیلمی با فضایی جدی بسازد. تمامی فیلمهای مارول از یک فرمول یکسان پیروی میکنند؛ داستانهای فیلمها معمولی هستند، اکشنها پر زرق و برق و جذاب و البته المان طنز که شامل شوخی و بذله گویی میشود را نیز در آنها شاهد هستیم. تفاوت فیلمهای مختلف مارول، تنها در غلظت این ویژگیها است. اما اهمیت موضوع را میتوان در این نکته دانست که مخاطبان سینما و طرفداران کمیک بوکها این فرمول را پذیرفتهاند و در نتیجه، مارول نیز سعی نکرده تا در چند سال اخیر، تغییری در آن ایجاد کند.
یک ضرب المثل فارسی وجود دارد که بدون شک همهی شما با آشنایی دارید. این ضرب المثل میگوید: آشپز که دوتا شد، غذا یا شور میشود یا بینمک! مصداق بارز این ضرب المثل، فیلم Justice League است.

در حالی که فلش باید فردی منزوی و کم حرف باشد، محور طنزها و بذله گوییهای فیلم است
نتیجهی این اشتباه، انتقادات فراوانی بود که باعث شد تا دیسی تصمیم به تغییر سیاست بگیرد. این روند از Suicide Squad آغاز شد و با Wonder Woman ادامه پیدا کرد. Justice League را نیز میتوان از این جهت، مارولی ترین فیلم دیسی دانست. شوخیهای فیلم اکثراً حول شخصیت فلش میچرخند (که از قضا باید در صحبت و برقراری ارتباط مشکل داشته باشد) و اگر سختگیر نباشیم، میتوانند موثر واقع شوند. نکتهای که در ادامه میخواهم به آن اشاره کنم، کاملاً سلیقهای است. عدهای تغییرات اعمال شده در فیلمها و سیاستهای کلی دیسی را مثبت میدانند، اما به شخصه چنین نظری ندارم. فکر میکنم مارول با فیلمهایش به خوبی نیاز را ما برای فیلمهای ابرقهرمانی با فضایی آکنده از طنز ارضا میکند و دیگر نیازی به یک شرکت دیگر که از همان فرمول قبلی استفاده میکند، نباشد. البته شاید این سوال به وجود بیاید که درست است دیسی از فرمولی مشابه استفاده میکند، اما ابرقهرمانان که شخصیتهای اصلی هستند، متفاوتند. در جواب افرادی که چنین نظری دارند، باید بگویم اگر صرف حضور ابرقهرمانان دیسی در یک فیلم برای جلب نظر طرفداران سینما و دستیابی به فروش بالا کافی بود، Dawn of Justice به چنین سرنوشتی دچار نمیشد. در پایان این بحث، فکر میکنم اگر دیسی برنامهریزی شده و بدون شتاب در همان مسیر آغازین گام برمیداشت، بدون شک افرادی بودند که فیلمهایی با تم تیرهوتار که احساسات مخاطبان خود را تحت تاثیر قرار میدهند را به فیلمهای مارولی ترجیح دهند.
فیلم Justice League، ضعفهای بسیاری دارد؛ برخی بسیار اساسی و غیر قابل چشمپوشی هستند، برخی نیز قابلبخشش. با وجود این موارد، جدیدترین اثر مشترک دیسی و برادران وارنر یک فیلم حداقل سرگرمکننده است که اگر زمانی ترجیح دادید قید آثار هنری سینما را بزنید، میتواند انتخاب مناسبی برای تماشا کردن باشد.
افتضاح
به معنای واقعی کلمه
نمیدونم چرا فکر کنم از عمد دارن همه فیلم های دی سی رو گند میزنن بهش که مردم و کسانی که از دی سی چیزی نمیدونن از دی سی بدشون بیاد.
واقعاً با «فکر میکنم مارول با فیلمهایش به خوبی نیاز را ما برای فیلمهای ابرقهرمانی با فضایی آکنده از طنز ارضا میکند و دیگر نیازی به یک شرکت دیگر که از همان فرمول قبلی استفاده میکند، نباشد.» موافقم. برای من تم جدی و تاریک دیسی خیلی بیشتر جذابه تا تم همیشه شاد مارول. ابرقهرمانهای باتجربه غم مردم رو هم به دوش میکشن و کمتر خوشحالن؛ درست مثل بتمن.